بسم الله
تو خیابون داشتم راه میرفتم دیدم هر کاری میکنم نمیتونم چشمامو ببندم
از این همه زیبایی و خوشگلی این دخترهایی که از کنارم رد میشن...
رفیقم گفت لامستب چرا اینقدر زوم میکنی...خاک تو سرت...
گفتم بابا جان...داداش...چرا خودتو زدی به نفهمی؟این بنده های خدا واسه عمشون که خودشون تا دسته آرایش نکردن...
واسه منو تو هست که اینقدر خودشون به زحمت انداختن...
ما هم به پاس این همه الاف شدنشون جلوی آیینه و خرج کردن این همه پول واسه اینکه منو تو نگاهشون کنیم،
با کمال میل نگاهشون میکنیم...و دل مومن رو شاد کردن هم ثواب داره...
رفیفم جلوی اون همه آدم یه دونه خوابوند تو ساق پامو رفت...
این یه طرف...
حالا یه بار دیگه با همون رفیقم رفتیم بیرون اونم کجا:صادقیه...گفت چیه آدم شدی دیگه چیز بازی در نمیاری...
گفتم،داداش...
آقامون خوشگلتره...
رفیقم فکر کرد ما آدم شدیم...گفت نه بابا بهت نمیخوره از این حرفا گنده مونده بزنی...
گفتم یا الله والله خیرالماکرین...
قفل کرد رفیقم...
این بود که این شد داستان...واسه آدم شدن راه زیاده ولی همیشه از کوچه
بن بست میخواهیم شروع کنیم...
جو گیر شدنم حدی داره دیگه...!!!!!قال یگان:کارهای خوبتان را زیاد کنید تا قبل از زلزله وگرنه بدبخت میشیم
همینی که هست...این شبا مارو یادتون نره اگه خودتونو یادتون موند...
یا محمد و علی
ذکر اخر فراموش شدنی نیست
پرچم داره جون میگیره...
به قلم یک امُلیسم : محمد یگان
بسم الله
شیر آبو باز میکنی یه صورت میشوری و دستو یه خورده خیس میکنی کلتو پاتو، بین این کارا میگم وضو گرفتن،وسطشم چشام به تلویزیون
تریپ نماز خوندن:یه شلوار کردی پاره با یه زیر پوشه نخکش
اذان واقامه که خدافز
تلویزیون یه خورده زیاد میکنم میرم چند متر اونور تر وایمیسم،یه چپ و راست نگاه میکنم دستا تا جایی که حال داشته باشم بالا میاد
تا کلمه ا..اکبر میگم به جای اینکه بگم بسم الله الرحمن الرحیم شروع میکنم روییداد ها و اتفاقاتی که در طول روز پیش اومده رو تحلیل کردن
تو این مدت بسیار کوتاهه خوندن حمد و سوره تمام کوفتگی های بدن خودمو با چنتا حرکت انفجاری بدر میکنم...قُلنج شکستن پا و دست که جز ارکان نمازه
تحلیل روز یه لحظه استاپ میشه تا خمو راست بشمو دوباره بیام بالا
به قلم یک امُلیسم : محمد یگان
بسم الله
صدای بهار به گوش میرسد و همگان خوشحال از آمدنش...
همه جا حرف از آمدن بهار است
مردم خود را زیبا میکنن تا با رویی خوش به بهار خوش آمد بگویند
خانه های خود را آراسته میکنن...
و همچنان خوش حال و منتظر رسیدن بهار...
مدتهاست که این داستان تکرار میشود...
گویی برای همگان عادی و تکراری شده است...
تیک تاک تیک تاک،صدای زمانه است که مژده میدهد بهاری دوباره در راه است
و همچنان خوش حال و منتظر رسیدن بهار...
ولی در دلهای عاشقان بغض و حسرت است که سینه هایشان را می سوزاند
در دل این گونه خواهند گفت...
اگر ذره ای فقط ذره ای برای آمدن بهار مطلق و همیشگی این چنین انتظار میکشیدن و خود را آماده میکردن
هیچ وقت لازم نبود یک سال به انتظار بهاری دیگر بنشینند
و این گونه است که برای عاشقان منتظر بهار،بهاری دیگر است...
یکسال گذشت و جمعه هایش تمام شدن و بهار دلهای شکسته عاشقان نیامد...
و غزل انتظار همچنان ادامه دارد...
برای آمدنش خودمان را بهاری کنیم...
یامحمد و علی
ذکر اخر فراموش نشه:(شادی روح داداش حسن فاتحه و صلوات)
پرچم در ابرها ماندگار است...
به قلم یک امُلیسم : محمد یگان